این روزها بیش از هر زمانی به من سخت میگذرد، غم غربت و
غریبی وجودم رو آکنده از درد و رنج کرده،اینکه احساس کنی به هیچ جا تعلق نداری و کسی چشم انتظار آمدنت نیست، تکه ای از وجودت را در خودت گم کرده ای و در به در دنبال آنی، همه جا را. گشتم، نیافتم و هنوز نتوانستم آن تکه ی جا مانده را درونم بيابملبخندم به ظاهر، تمام این نبودن ها را در چهره ام محو میکند. از کدام یک باید گله کنم ..؟از تو که هستی و کنارمی اما سردی بینمان ذوب شدنی نیست.. از تو که فرسنگ ها از من دوری ولی حتی برای پرسیدن حالم یک پیام کوتاه نمیدهی و مرا هرروز، بیش از دیروز لبریز از بیقراری میکنی دلتنگم، دلتنگ آن زمان کودکی که تنها خیالم آن عروسک گران قیمت پشت ویترین مغازه ها بوددلتنگ خاطره هایی که هرگز تکرار نشدند ولی بارها مرور شدنددلتنگم و در من هیچ تقلایی برای دیدن دوباره ی آن روز ها نیست، ولی برای مرور شان هزاران خیال واهی، ذهنم را سرشار از بیتابی میکند. پ ن: تقریبا بعد از یکسال باز شروع کردم به نوشتن، شاید الان کسانی که یکدفعه غیب شدن و رفتن برای همیشه از اینجا رو، درک کنم این روز ها...
ادامه مطلبما را در سایت این روز ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : metanoiaa بازدید : 16 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 15:51